محل تبلیغات شما



سلام

پس از گذشت سااااالها، دوباره در اين وبلاگ قديمي مينويسم!

دختركي پانزده شانزده ساله بودم كه به تازگي با وبلاگ نويسي و محيط مجازي آشنا شده بود . چون دختر درونگرا و خاموشي بود، وبلاگ نويسي و برون ريزي انديشه هايش ، بسيار برايش جذاب بود. او مينوشت و در اين راه دوستاني هم داشت. وبلاگها در آن سالها، مدام به روز ميشدند. الان، پس از گذشت اين همه سااال و گذر از فراز و فرودهاي ناگزير زندگي، وبلاگم و پسوردش را پيدا ميكنم.هيجان زده ام، پرت ميشوم به سالهاي دور نوجواني.آخرين نوشته ام بازميگردد به حدود يازده سااال پيش!!! انگار همين ديروز بود كه از همكلاسي ام ميپرسيدم چطور ميشود وبلاگ ساخت و نوشت؟! 

انگار همين ديروز بود كه براي نوشتن در وبلاگم لحظه شماري ميكردم و بعد از مدرسه،به خانه رسيده و نرسيده با اينترنت ديال آپ آن روزها كه سرعت ناچيزي داشت،وارد وبلاگم ميشدم و مينوشتم و با دوستان وبلاگستاني ام مكالمه ميكردم و از هم با خبر ميشديم. خدايا.چقدرررر زود به سالهاي پاياني دهه بيست زندگي ام نزديك شدم.در تمام اين سااالها كه گذشتند، چه غم ها و شادي ها چه اميد و نااميدي ها را از سر گذراندم. اخرين نوشته اين وبلاگ ، مرااا به ساااالهاي دووور ميبرد.چه اهداف و روياهايي در سر داشتم! هيچگاه فكر نميكردم عاقبت به اينجا و اين شرايط برسم! زندگي مرا با خود برد و تاباند و شست ! من اسير پيچ و خم هاي زندگي شدم.اما حس ميكنم الان و اكنون را بيشتر از گذشته ، دوست دارم! در گذشته و در آن سااالهاي نوجواني يا همان ده يازده سال پيش، مشكلات و رنج هايي بود كه واقعا بر روي دوش دختر نجواني همچو من، سنگيني ميكرد. چه سختي ها كه تحمل كردم و چقدررر صبور بودم. به باورم ، آينده بسي بهتر و زيباتر از گذشته هست ، پس بايد همچنان اميدوار بود.

پس از گذشت يااازده سال.


در اينجا قصد داريم به بررسي نمونه هايي از تجدد حيات در انسان بپردازيم. براي قرنهاست كه مرگ به صورت رازي براي انسانها باقي مانده, هر چند افرادي كه تا چند قدمي مرگ پيش رفته و به زندگي بازگشته اند, آنچه را كه در چنان شرايطي ديده اند براي ديگران باز گو نموده اند. از آن جمله يك نور درخشان ويا دورنمايي زيبا و دل انگيز بهمراه ارواح خويشاوندان اينها همه صحنه هايي بوده اند كه حين توصيف مرگ از آنها سخن به ميان آمده است. بسياري از افرادي كه به نحوي معجزه آسا از مرگ رهايي يافته اند , ضمن توجيه وضعيت خود در آن شرايط بحراني , حالتي شناور در فضا را توصيف مي كرده اند . امروزه مسئله” جهان پس از مرگ” شايد بيش از گذشته ملموس بنظر مي رسد. چرا كه با استفاده از تكنولوژي پيشرفته در بسياري موارد , پزشكان توانسته اند قلب از كار افتاده اي را بكار اندازند و فشار خون را دوباره برقرار سازند. بهمراه ” تنفس مصنوعي” افرادي كه در گذشته نه چندان دوري مرده تلقي مي شدند , امروزه با كمك گرفتن از تكنيك پيشرفته قادرند به زندگي زميني خود ادامه دهند. به اين ترتيب تعداد آنهايي كه تجربه ي لحظات احتضار را داشته اند روز بروز افزايش مي يابد و ما تنها كاري كه مي توانيم بكنيم , گوش كردن به گفته ها و تجارب ايشان است. حا ل به بررسي نمونه اي از اين تجربه مي پردازيم , اين نمونه را از زبان نويسنده مايكل- بي - سابوم و فرد تجربه كرده بازگو مي كنم.
اكثر آنهائي كه تجربه اي در مورد تجارب نزديك به مرگ داشته اند دريافتن لغات صحيح , جهت توصيف آنچه برايشان روخ داده دچار اشكال بوده اند. همه ي آنهايي كه چنان حالتي را تجربه كرده بودند, اظهار داشتند كه تمام وقايع در يك شرايط بدون زمان رخ داده . ” مثل اين بود كه در يك وضعيت معلق بسر مي بريد.” ” نمي توانم زماني براي آن ما جراها و مد تشان قائل شوم. مي توانست كلاً يك دقيقه با شد.”   ” هيچ نوع اندازه گيري زماني امكان پذير نبود . نمي دانم يك دقيقه بود يا 5يا10 سا عت.” يكي مي گفت : ‍ْ‎‏‘ آن صحنه همان اندازه واقعيت داشت كه هم اكنون من و شما اينجا نشسته ايم و با هم صحبت مي كنيم.‘
حالتي را كه ايشان تجربه كرده بودند از نظر خودشان يك تجربه مرگ تلقي مي شد. آنها فكرمي- كردند كه مرده اند, و يا در حال مرگ هستند. اين حس مردن در ايشان در ابتداي وقوع چنان حالتي بنحوي قوي ايجاد مي گرديد. در بسياري از موارد بيهوشي فيزيكي در اثر يك واقعه ي ناگهاني و غير قابل انتظار پديد مي آيد. واقعه اي نظير توقف كار قلب. يكي از اهالي جورجيا كه در سال 1969 با چنان وضعي مواجه گرديده بود اظهار داشت :
فكر مي كنم كه براي مدتي مرده بودم گمان مي كنم روحم از بدنم براي لحظاتي جدا گرديد. اگر اين را مرگ مي نامند, چيز بدي نيست. از همه بيماران در مصاحبه , احساس اصليشان از آن لحظات سئوال شد واينكه در آن شرايط , آرامش و امنيت بر آنان مستولي بوده , يا نا آرامي و درد و رنج. اين تضاد بين درد فيزيكي بدن و حالت بدون درد ناشي از وضعيت تجربه در شرف مرگ , توسط يك بيمار 46 ساله طي دومين حمله قلبي اش در ژانويه 1978 چنين توضيح داده شد:
طي آن لحظات همه چيز زيبا بود , هيچ نوع آسيبي , در واقع در هيچ جاي بدنم احساس نا راحتي و درد نمي كردم مي توانستم وضع را ببينم ولي هيچ حس دردي در ميان نبود. پس از بهوش آمدن حس درد در من پديدار شد. البته بيشتر مي توان آن را نوعي احساس سوزش ناميد. شك الكتريكي ( كه با عث بكار انداختن مجدد قلب مي شود ) سينه مرا سوزانده بود و چند جاي آن تاول زده بود. ولي در مواردي بيمار نوعي احساس غم نيز داشته كه ناشي از تلاش سايرين براي زنده نگه داشتن او بوده , يك زن خانه دار 37 ساله اهل فلوريدا- بي اعتقاد به مسائل جهان پس از مرگ- تجربه ي لحظات در آستانه مرگ از موقعي كه 4 سال بيشتر نداشت را تعريف مي كند.
در آن هنگام وي دچار عفونت مغزي شده بود . طي مدتي كه در حال بيهوشي به سر مي برده و از ادامه ي زندگي اش قطع اميد شده بود بياد مي آورد كه از نقطه اي نزديك سقف اتاق به مادرش مي نگريسته آن هم با احساسي به اين صورت :
بزرگترين چيزي كه به خاطر دارم احساس غمگيني ام بود آن هم بدان دليل كه قادر نبودم به مادرم بگويم كه من حالم خوب است و وضعم رو براه. مي دانستم كه در شرايط خوبي هستم ولي نمي دانستم كه چطور آن را برايش توضيح دهم. همه ي آنهايي كه با ايشان مصاحبه بعمل آمده و تجربه اي در آن شرايط ديد جسم خود شرح داده اند .
 آنها احساس مي كردند كه بخش اصلي تشكيل دهنده شان از بدن جدا گرديده و همين قسمت بوده كه توانسته اشياء و تصاوير محيط را تماشا كند در اين مورد يك كارگر ساختماني 54 ساله كه در سال 1976 دچار حمله قلبي شده بود چنين نقل ميكند:
متوجه شدم كه بدنم آنجا روي تخت دراز كشيده است و مرده بنظر مي رسد . هيچ دلم نمي خواست كه بسوي آن برگردم . 93% از بيماران مصاحبه شده وجود خود را در آن شرايط چيزي غير عادي و نامرئي بيان مي كردند . يك مرد آتش نشان اهل فلوريداشمالي (48 ساله) كه به حالت اغماء شديد فرو رفته بود: هيچ احساس وجودي حاكي از بودن در جسم خود حس نمي كردم بيشتر شبيه يك روح بود اگر در باره اش فكر كنيد در حالت عادي شما لباسهايتان را كه پوست بدنتان را پوشانده حس مي كنيد ولي آنجا هيچ چيزي نبود , هيچ نوع احساسي از بودن و وجود داشتن.
و اما يك زن خانه دار 60 ساله ي اهل اوهايو كه دوباره حالت نزديك به مرگ را در فاصله ي چند سال از يكديگر ديده بود , مشاهدات مختلفي در اين باره داشته است: طي برخورد اولم من يك وجود فيزيكي بودم, چون بازو هايم را روي دسته ي صندلي به همان صورت مي ديدم. در برخورد دومم نمي دانم كه چطور وضعم را توصيف كنم, مثل آن بود كه دقيقاً حالت شناوري , ولي نوعي حالت سبك شدن را حس مي كردم و هيچ چيز ديدن دورادورم وجود نداشت. هيچ احساسي از نفس كشيدن و يا هر علامت حاكي از زنده بودن در خود حس نمي كردم . 
برگرفته از کتابهای
1- اسرار تجديد حيات در انسان    نويسنده: مايكل ـ بي ـ سابوم
                                             ترجمه: حسن كاتوزيان
2- انسان روح است نه جسد         نويسنده: دكتر رئوف عبيد
                                              ترجمه:  زين العابدين كاظمي خلخالي         


سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااام دوستای خوبم خوبین؟ ما رو نمی بینین خوشتون هست؟ من که همش به یادتون بودم اصلا می دونید واسه چی برای یه مدت اپ نکردم و به شماها هم

 

سر نزدم؟ بچه ها ببینید به خاطر این بود که دیگه یه دفعه از دنیای مجازی خسته شدم احتیاج به استراحت داشتم احتیاج به فکر کردن داشتم. فکر در مورد کارام در مورد زندگیم ایندم

 

و. با خودم گفتم بذار یه مدت برم استراحت اخه من همش زندگیم ختم شده بود به کامپیوتر و اینترنت دیگه از همه چیز گذشته بودم از خودم از خونوادم از زندگیم از کارایی که

 

باید انجامشون می دادم  از قولایی که داده بودم و باید بهشون رسیدگی می کردم اصلا همه ی زندگیم شده بود کامپیوتر و اینترنت دیگه حتی صبحا یادم میرفت به مادرم سلام کنم

 

یه راست می رفتم سراغ کامپیوتر و نت.بعد با خودم گفتم این دیگه چه زندگیه چه وضعشه از همه چیز بریده شدیم . دیگه مهمونی نمیرم دیگه با دیگران رابطه ی اجتماعی ندارم

 

همه ی زندگیم شده خونه و خونه وخونه و کامپیوتر ونت. قبلنا همش میرفتم با دوستام بیرون میرفتم مهمونی رابطه ی اجتماعی داشتم ولی حالا چی؟ خلاصه تصمیم گرفتم که برای

 

یه مدت کوتاهی برگردم به زندگیم برسم به خودم به خونوادم به درسام با خودم فکر کردم برنامه ریزی کردم واسه ایندم واسه زندگیم حالا هم تصمیم گرفتم که هم به امور دیگم برسم

 

و هم به اینترنت  نه این که همش تموم وقت زندگیم کامپیوتر و اینترنت باشه . دوستای گلم ازهمتون ممنونم که توی این مدت تنهام نذاشتین بازم واسم کامنت گذاشتین منتظرم بودین.

 

به خصوص دوستای نازنینم مرتضی جون حمیده ی گلم مهدی جون (سرندی)شیلا هکمتانه جونم سهیلا افشین جون یاشار بلوری نیا جونم فرزاد قاسمی گل با اون ترانه های زیباش

 

و همتونو دوست دارم همتون گلید از این که فراموشم نکردید ممنونم. ببخشید که بی خداحافظی و بی خبر رفتم ولی توی این مدت بهتون سر میزدم ولی کامنت نمیذاشتم.

 

انشاالله دوباره میام و غوغا می کنم بهتون سر میزنم. عید همگیتونم مبارک باشه راستی درمورد پست قبلیمم بگم که همش خیالی بود من عاشق هیچ کس نبودم همه ی اونا از خیالم

 

نشات گرفته بود. نمی دونم چرا؟ راستی دیگه من عشق هنرپیشه شدنو ندارم دیگه عاشق هنرپیشه ها نیستم می خوام فقط خودم باشمو خدا.

 

مواظب خودتون باشین منتظر منم باشین می خوام غوغا کنم تو وبلاگاتون.

 اینم عکس منه

علی یارتون باشه.اینم عکس منه (چشم نکنیدا)


(عشق من به امید روزی که به هم برسیم می مونم یعنی میشه؟)

 

سلام دارم خدمت همه ی شما دوستای گلم . دوستایی که هیچ وقت تنهام نذاشتین و با نظرای خوب و سازندتون بهم کمک کردین. نمی دونید من چقدر از نظرای خوبتون استفاده می کنم. دوستای گلم مرتضی جون حمیده ی گلم شیلا جون

سهیلا ی نازنینم اشکان داداشی و () اینده ی عزیزم ریحانه ی عزیز که از من پرسیده بود از حسام چی می دونم؟ چرا توی وبم از حسام نواب صفوی چیزی وارد نکردم ازفائزه ی گلم که از دستم ناراحته که شماره ی گار رو بهش

ندادم از کیا کوچولو که الان تهرانه معلوم نیست کجاست از همه و همه ممنونم . اول از همه در جواب ریحانه جون که در مورد حسام نواب صفوی پرسیده بود بگم که ریحانه ی گلم عزیزم من یه مدت واقعا عاشق و دلباخته ی حسام نواب

صفوی بودم ولی چون یه چیزی ازش دیدم دیگه تصمیم گرفتم که فراموشش کنم دیگه بهش فکر نکنم و دیگه دست از بچه بازی بردارم و درست فکر کنم. حالا بریم سراغ اصل مطلب :

 

دوستای نازنینم ما حدود چند  سال پیش خونوادگی رفتیم شمال بعد از اون جا یه راست رفتیم رشت توی راهمون دم جنگل توقف کردیم تا نهار بخوریم بعد ما نهار رو که خوردیم می خواستیم سوار بشیم بریم که یه دفعه دیدیم ماشین روشن

نمیشه هر چی استارت می زدیم هل می دادیم فایده ای نداشت اصلا معلوم نبود چش شده بود . هر کاری کردیم فایده ای نداشت بعد یه دفعه وقتی که دیگه نا امید شده بودیم یه پسر خیلی متشخص و با کلاس با یه تی شرت مشکی و با شلوار

سفید اومد بیرون و گفت : مشکلی پیش اومده؟ داداشم گفتش که اره ماشینمون یه دفعه معلوم نیست چش شده هر کاری می کنیم روشن نمیشه .  بعد اون پسره که خیلی هم خوش تیپ بود اومد جلو کا پوت ماشین رو زد بالا بعد یه نیگایی

هم به من کرد منم با هاش چشم تو چشم شدم یه لحظه به هم خیره شدیم . بهش میومد پسر متین و خوبی باشه از اونا یی که خیلی دوست داره به بقیه کمک کنه . خلاصه وقتی کاپوت رو زد بالا یه کارایی کرد که من سر در نیاوردم دستاش

سیاه شده بود شلوارش هم همین طور . من خیلی ناراحت شدم که شلوارش به خاطر ما کثیف شده . بعد خیلی سریع ماشین رو درست کرد . ماشین روشن شد همه از اون پسر تشکر کردند مامانم بابام فقط من یه نگاه معنی داری بهش کردم

اونم همین طور حس می کردم که ما به هم خیلی شباهت داریم حس می کردم درکش می کنم .(می دونم حالا شما می گین مگه میشه ادم با یه نگاه گذرا حس کنه که فرد بهش شباهت داره یا نه و یا درکش کنه) ولی برای من این مورد اتفاق

افتاد خیلی لحظه ی خوبی بود خیلی. داداشم داشت ماشین رو روشن می کرد تا راه بیفتیم که یه دفعه به پسره گفتش که اقا جایی می خواین برین برسونمتون ما الان داریم میریم رشت اگه اون جا می خواین برین من می رسونمتون

بعد اون پسره اولش تشکر کرد و بعد سوار شد جلوی ماشین پیش داداشم من و مامان و بابام هم عقب بودیم(منظور عقب ماشینه) بعد توی راه اون پسره از وضعیت مملکت و کشور می گفت از ت مدارا می گفت از استاندار رشت

می گفت ما هم گوش می کردیم . وای من از صداش خیلی خوشم می یومد اصلا لهجه نداشت خیلی با کلاس صحبت می کرد . از اینه که نیگاش می کردم می دیدم چقدر قیا فه ی زیبایی داره یه جورایی به دل می شست .

خلاصه ما رسیدیم رشت رفتیم خیا بون گلسار تا اون پسررو که بعدا فهمیدم اسمش (A)هست رو برسونیم دم خونشون . ما رفتیم خیابون گلسار بعد توی این مدتی که Aتوی ماشین بود و صحبت می کرد یه خورده هم با داداشم

دوست شد بعد وقتی رفتیم دم خونشون بعد اونم پیاده شد تعارف کرد بریم خونشون ما هم تشکر کردیم و رفتیم .بعد ما یه چند روزی رشت بودیم از اون جا رفتیم با بلسر . من هنوز تو فکرA بودم همش به اون فکر می کردم

یه شب هم خوابشو دیدم . به دلم افتاده بود که دو باره می بینمش . اتفاقا نم دیدمش . یه بار رفته بودیم لب دریا بعد شب هم بودش بعد من همین طوری اون طرفا دور از خونوادم نشسته بودم و داشتم به دریا نیگا می کردم و با چوب روی

ماسه ها نقش می کشیدم که یه دفعه دیدم یکی کنارمه اره کنارم بود خودش بود خود خود A بود که داشت به من نگاه می کرد و کنارم نشسته بود. با ورم نمیشد اصلا باورم نمیشد دوباره ببینمش فکر می کردم این یه اشنایی زود گذر بود

اولش چشمامو مالیدم یه سیلی به صورتم زدم تا اگه خوابم از خواب بیدار شم ولی اصلا خواب نبودم رویا هم نبود انگار همه چیز دست به دست هم داده بود تا دوباره من اونو ببینمش . با ورم نمیشد اصلا با ورم نمیشد اون چه طوری

فهمیده بود ما کجا می خواستیم بریم و از کجا می دونست ما اومدیم با بلسر؟ خلاصه وقتی که فهمیدم همه چیز واقعیته و اون کنارمه بهش سلام کردم و گفتم تو این جا چی کار می کنی؟ چرا اومدی پیشم؟ از کجا می دونستی ما اینجاییم؟

اونم گفت اول سلام عزیزم دوم هم این که من از وقتی تو رو دیدم دلم لرزید نمی خواستم جلوی خونوادت بی ابرو بازی در بیارم و شماره بدم برای همین بین حرفای داداشت که داشت باهام صحبت می کرد فهمیدم که می خواین برین

با بلسر بعد دوباره لا بهلای حرفاش فهمیدم که سه یا چهار روز بیشتر رشت نیستید برای و باز از لا به لای حرفای برادرت مکان اقامتتون رو توی رشت متوجه شدم و سه یا چهار روز بعد اومدم اون جا دیدم دارید میرید منم دنبالتون راه

افتادم اومدم الانم ای جا پیش تو هستم. من همین طوری دهنم از تعجب باز مونده بود . خلاصه بگذریم سرتونو درد نیارم الان حدود دو سال از این موضوع گذشته و من و A داریم درسمون رو می خونیم تا بعد پایان تحصیلاتمون

با هم ازدواج کنیم. تو این مدت من A رو خیلی خوب شناختم اونم همین طور . بیشتر از قبل هم دوستش دارم و بهش وابسته شدم . برام دعا کنید که هر چه زود تر درسم تموم شه درس اونم تموم شه بعد با هم ازدواج کنیم .

چون من A رو خیلی خیلی دوست دارم و از خدا جون هم بابت این که یه همچین گلی رو سر راهم قرار داد ممنونم. خدا جفت هر کیو به یه گونه ی متفاوتی سر راهش قرار می ده. عشق منم یه جور دیگه سر راهم قرار داد

و باعث شد من یه بهونه ای واسه زندگیم داشته باشم و اونم کسی نیست جزA عزیزم.

دوستای گلم ببخشید که پر حرفی کردم می خواستم شما رو به این نتیجه برسونم که به قول A هر کس یه جفتی توی این دنیا داره و خدا به یه شکلی اون نفر رو سر راه اون فرد قرار میده و دو نفر به این تر تیب به هم می رسن.

باور کنید راست می گم . نظراتون برام خیلی مهمه پس منتظرم نذارین باشه؟ خیلی خیلی خیلی دوستتون دارم ازتونم التماس دعا دارم حسابی.

یا حق

 

 

 

 


*روابط اینتر نتی خوبه یا بد؟؟؟؟؟؟؟؟؟*

 

 

سلام دارم خدمت دوستای گلم حالتون چطوره؟ خوبین؟ با درسا زندگی چه می کنین؟ از نظراتی که واسم میذارید ممنونمخیلی خیلی دوستتون دارمراستی میبینید چقدر روزا تند می گذره؟دلم گرفته اصلا ولش کن

توی این مدت چند تا از دوستای نازنین وبلاگ نویسم از دنیای مجازی خداحافظی کردن و رفتند و یه غم بزرگ رو به من هدیه دادن. نمی دونم چرا هر موقع با یکی اشنا میشم دیگه نمی تونم ازش دست بکشم یه دفعه بهش عادت می کنم . دوست عزیزم حمیده جونم رفتش  کیا کوچولو هم رفتش مشکی پوش هم رفت ریحانه و زهرا جونم هم رفتند. خیلی ناراحتم باید به خودم عادت بدم که به کسی عادت نکنم  می دونید خیلی سخته خیلی.

عزیزای من اتفاقا این اپ من هم در مورد روابط اینترنتی هستش. این که باید چطوری با دوستای چتی و اینترنتیمون برخورد کنیم و اصلا ایا این روابط برای ما مفیده یا نه.

 

ببینید همه ی شما می دونید که حدود 6 یا 7 سالی میشه که پدیده ی اینترنت  توی کشور عزیز ما ایران رونق پیدا کرده و روزانه افراد زیادی وارد اینترنت می شن  وبه سایت های مختلف سرک می کشن تحقیق می کنن برای دوستان و هم بستگانشون ایمیل میدن چت می کنن.  در این بین هم دوستای اینترنتی زیادی پیدا می کنن با اون ها  اشنا میشن چت می کنن شماره موبایل و تلفن رد و بدل می کنن ادرس میدن و. گاهی مواقع این اشنایی ها و دوستی ها منجر به عشق های مجازی میشه . دختر و پسر هایی که در  یاهو با هم اشنا میشن و چت می کنند و یه دل نه صد دل وابسته ی هم میشن هر روز به نت میان تا خبر یا ایمیلی از عشق جیدیدشون دریافت کنند . روز ها وهفته ها با عشق مجازیشون پشت کامپیوتر و توی نت سر می کنن از خونواده هاشون دور میشن تو فکر این هستند که ایا این رابطه و دوستی رو ادامه بدن یا نه یا مثلا امروز به عشق مجازیشون چی بگن؟ شماره بدن یانه و هزار جور فکر دیگه. ولی بعد از گذشت چند هفته وچند ماه یه دفعه متوجه میشن که دیگه از اون عشق مجازیشون خبری نیست نه ایمیلی نه افی نه همه چیز تموم میشه و میره به این راحتی .  در این بین  اون همه وقت و فکر ارزشمندی که صرف پاسخگویی به ایمیل ها و اف ها بوده نمو د پیدا می کنه  . ببینید افراد ی که وارد نت می شوند دو نوع هستند دسته ی اول افرادی هستند که رابطه ها برای اون ها هیچ معنی نداره و فقط برای این که اوقات بیکاریشون رو پر کنن و حرفی زده باشن یا بخوان احساسات بقیه رو به بازی بگیرن وارد نت میشن و چت می کنن. براشون فرقی نداره چی تایپ می کنن اصلا طرف مقابلشون کیه. دسته ی دوم افرادی هستن که خیلی تحت تاثیر احساساتشون قرار می گیرن  خیلی زود به دیگران به خصوص جنس مخالفشون وابسته میشن  و همیشه منتظر دریافت ایمیل یا افی از عشق مجازیشون یعنی اونی که خیلی بهش عادت کردن هستند همیشه به اونها فکر می کنند و بدون این که حتی یک بار هم اون ها رو دیده باشن به اونا وابسته میشن و شب و روزشون رو با فکر عشق های مجازیشون سر می کنن. به نظر شما  کدوم یکی از این رابطه ها درسته و به سود دو طرفه؟

به نظر من هیچ کدوم از این رابطه های اینترنتی به درد بخور نیستن . همیشه باید یه حد تعادلی واسه هر چیزی وجود داشته باشه توی رابطه ها و دوستی های اینترنتی هم همین طور.

 

مثلا تا حالا با خودتون فکر کردین که چقدر چرت و پرت توی این چت کردناتون رد و بدل می کنین؟ ما ایرانی ها یاد گرفتیم که همیشه جنبه نادرست و بد یک قضیه رو نگاه کنیم.

 

وقتی هم که چت می کنیم هیچ سودی از این رابطه ی دو طرفه نمیبریم.

 

من یکی رو میشناسم که با استفاده از همین اینترنت و پدیده ی چت تونست پایان نامه دانشگاهش رو به اتمام برسونه و لیسانسش رو بگیره.

 

قضیه از این قرار بود که ندا جون یکی از فامیل هامون با یک پزشک ایرانی در کانادا اشنا میشه اونم از طریق چت بعد وقتی که به اون پزشکه می گه که خودشم توی رشته پزشکی تحصیل می کنه و در حال حاضر داره تحقیق می کنه در مورد یه موضوعی تا پایان نامه دانشگاهشو تحویل بده اون جناب پزشک هم برای این که به ندا جون کمک کنه و اون سریع تر بتونه لیسانسش رو بگیره 

براش چند تا کتاب پزشکی و کتاب هایی که اصلا توی ایران وجود نداره و نایابه و به درد تحقیق ندا هم می خورده پست می کنه. و ندا جون هم پس از گذشت سه هفته لیسانسش رو می گیره و دوباره اون کتاب هارو برای اون جناب پزشک پست می کنه همراه با یه نامه تشکر امیز.

 

دیدید چقدر خوب میشه از این پدیده ی چت استفاده کرد و سود برد؟ می دونید چقدر می تونید زبان انگلیسیتون رو با همین چت کردن تقویت کنید با ادمای دیگه از کشور های مختلف اشنا بشید با اداب و رسومشون اعتقاداتشون. شما وقتی که وارد نت میشید انگار دارین دور دنیا رو می گردین پس سعی کنید که درست ازش استفاده کنید.

 

من نمی گم چت چیز بدیه چت نکنید نه من می گم که به جای گفتن چرت و پرت هایی که همش وقت تلف کنه سعی کنید که زبان انگلیسیتون رو خوب کنید بعد با ادمای مختلف از کشور های گوناگون اشنا بشید از اونا چیز یاد بگیرید. به خدا این طور چت کردن و یاد گرفتن  مثل این می مونه که وارد کشور های مختلف شدید و دارید با ادمای اون کشور ها گفتگو می کنید و لذت میبرید.

مثله این میشه که دور دنیا رو گشتین و چیز های زیادی از ملیت های مختلف یاد گرفتین غیر از اینه؟

 

پس از همین الان و از همین حالا تصمیم بگیرید که از پدیده ی چت  و اینترنت فقط و فقط در جهت مناسب و درستش استفاده کنید و بیخودی وقتتون رو صرف ایمیل های بی مورد و چت هایی که شما رو از کار و زندگی دور می کنند و چیزی به اطلاعات شما اضافه نمی کنند نکنید.

 

عزیزای من سعی کنید که هر روز به اطلاعاتتون رونق ببخشید . همون طور که می دونید حضرت علی (ع) فرمودند که:

 

هر کس که دو روز از عمرش مثل هم باشد از ما نیست.

 

یعنی هر کس که هر روز چیز جدیدی به دانسته هاش اضافه نشه از تبار حضرت علی ع نیست.

 

خب من دیگه خیلی پر حرفی کردم. ولی ازتون یه خواهش دارم و اونم اینه که هیچ وقت اسیر عشق های مجازی و اینترنتی نشین چون سر و ته نداره.

 

توی دنیای نت دروغ و نیرنگ و ریا زیاد هست حواستون حسابی جمع باشه حسابی.

 

قربون همتون خیلی دوست دارم که نظرتون رو راجع به این مطلبم بدونم پس دریغ نکنید.

 

بعدشم هیچی دیگه مام یه خدایی داریم که ازمون مواظبت می کنه می خوام از طریق همین وبلاگ از خدا جون تشکر کنم بابت نعمت هایی که بم داده همین دیگه

 

مواظب خودتون باشین  نظرتو رو هم بگین.

 

 


*دنیای خواب*

سلام دارم خدمت تموم دوستای گلم

 

این چند روز که شهادت بود خیلی دلم می خواست واسه حضرت علی ع اپ کنم . یادم رفت. اما این دفعه می خوام از دنیای خواب واستون بگم.

اره از دنیای خواب همونی که شما  اکثر اوقات شبانه روزتوش به سر می برید خوابایی که می بینید . رویاهای شیرینی که دم دم های صبح میاد تو سرتون .وای چه لذتی داره صبح دم ساعت 5 یا 6 صبح موقعی که می خوای اماده بشی بری اداره سر کار یا مدرسه دانشگاه یا هر جای دیگه میاد تو وجودتون و دلتون نمیاد که بیدار شید از رویا دست بکشید و یه جورایی خودتون رو با واقعیت مچ کنید. ولی به زور پا می شید اولش یه جورایی تو حال و هوای خوابتون هستین . تو حال و هوای فضایی که توش قرار گرفته بودین  ادمایی که دیده بودین واژه هایی که از دهنتون خارج کرده بودین و……… ولی بعد از گذشت یک ربع نیم ساعت تازه وارد دنیای واقعی می شید تازه به فکر این می افتید که دانشگاه یا مدرسه یا سر کار رفتنتون داره دیر میشه. می جنبید تا اماده بشید صبحونه می خورید خودتون رو تو اینه می بینید یه دستی به سر و روتون می کشید و از خونه می زنید بیرون و…….

 

دیگه خوابی که صبح دیده بودین رو یادتون نمیاد میون این همه مشغله ترافیک درس و…… یادتون رفته دیشب توی خواب چی دیدید چی گفتید و…. ولی یه چیزی هست یه چیزی که اکثر شما از اون بی خبرید و به سادگی از کنارش می گذرید  و اون اینه که اکثر خواب هایی که ما می بینیم و خیلی ساده از کنار اون ها می گذریم نشانه هایی از طرف خداوند هستند واسه ما که میخوان ما رو راهنمایی کنن یا از حوادثی که قراره در اینده واسمون اتفاق بیفته  بگن یا می خوان بفهمونن که ما الان در چه موقعیتی قرار گرفتیم و باید چی کار کنیم

کافیه فقط به حالاتتون توی خوابی که دیدید دقت کنید به جمله هایی که گفتین و شنیدین فکر کنید .سعی کنید جز به جز خوابی رو که دیدین به یاد بیارین. برای این کار کافیه که ذهنتون رو در تنگنا قرار بدید و مجبور کنید که خوابتون رو به یاد بیاره. بعضی از افراد هستند که خواب خودشون رو فراموش می کنند من یک خبر خوش برای این گونه افراد دارم. همیشه وقتی که به رختخواب می روید  قبل از خواب به خود بگویید که من امشب هر خوابی رو که دیدم می تونم به یاد بیارم جزئیاتش رو می تونم تو ذهنم بسپارم و از خوابی که دیدم لذت ببرم.

این طوری ذهن شما دستور می گیره که هر وقت شما خوابی رو دیدید سریع بعد از خواب به ذهنتون بیاره. ممکنه دفعات اول اثری نکنه ولی دو یا سه جلسه بعد اثر این تلقین رو می بینید.

* زمان تعبیر خواب ها*

دوستای گلم بهتره که یه تعبیر خواب هم داشته باشین سعی کنید یه تعبیر خواب معتبر تهیه کنید و با استفاده از اون  خواب هایی رو که می بیند تعبیر کنید.

تعبیر خیلی از خواب هایی که ما می بینیم خیلی سریع اتفاق می یفته ولی ما اصلا متوجه اون ها نمی شیم

تعبیر بعضی خواب ها دو یا سه هفته زمان می بره که تعبیر بشه و در اخر خواب هایی هستند که چند سال بعد تعبیر می شن.

اگه می خواین یه معجزه ای رو ببینید و از اون لذت ببرید همیشه  یه دفتر یاد داشت کوچیک کنار رختخوابتون داشته باشید و هر موقع که از خواب بلند شدید سریع خوابتون رو با تموم جزئیات و وقایعش یاد داشت و تاریخ گذاری کنید. همیشه خواب هاتون رو که یاد داشت کرده بودید رو یه مرور بکنید تعبیرش رو هم ببینید .

ملاحظه می کنید که اکثر خواب هایی که دیده بودید و یاد داشت کرده اید تعبیر شدند و اتفاق افتادند

بله همین طوره ما سر سری از کنار خواب هایی که می بینیم رد می شیم و توجهی نمی کنیم در حالی که در کنار این خواب ها کلی راز و رمز وجود داره و ما از اون ها بی خبریم.

 

 

دوستای گلم خیلی دوستتون دارم

منتظر نظراتتون می مونم

 

اگه خوابی دیدید و تعبیرش رو نمی دونید به من بگید تا

با استفاده از کتاب تعبیر خواب تعبیر کنم

و بهتون برسونم.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


(ـشمام مثل من از این ارزو ها دارین؟)

 

 

سلام دارم خدمت دوستای خودم  از همتون بابت نظرای قشنگتون ممنونم به خصوص اشکان جون  داداشی گلم

 

دوستای گلم می دونید که تا چند روز دیگه ماه مهمونی خدا تموم میشه . می خواستم بگم که التماس دعا دارم  و تسلیت دارم بابت شهادت حضرت علی(ع)

 

دوستای نازنینم می خوام امروز از ارزو هام واستون بگم شاید خنده دار باشه اما فکر کنم که اکثر شما هم مثل من از این نوع ارزو ها داشته باشین

 

می دونید چیه؟ من همیشه ی خداتوی رویا و خیال به سر  می برم همش اون موقعیت هایی رو که دلم می خواد واسم پیش بیاد و اون جمله هایی رو که دلم می خواد به یه سری از افراد خاص بگم ولی نمیشه رو   توی ذهنم مجسم و مرور می کنم

 

وای نمی دونید چه لذتی داره ادم اون ارزو هاش رو که خیلی دوست داره براورده بشه  ولی یه کم سخته براورده  شدنشون رو توی ذهنش بیاره بعد تصور کنه که براورده شدن

 

خودش رو توی همون موقعیت ها تصور کنه که خیلی دوست داشته براش پیش بیان

 

دوستای گلم می دونم که بعضی از شما این طوری هستین یعنی توی خیالاتتون تصور می کنید که به 

 

 ا رزو هاتون  رسیدید

 

من یه مژده واستون دارم و اون اینه که شما می تونید با تصور کردن براورده شدن ارزو هاتون خیلی زود به اون ها برسید

 

می دونید چطوری؟

 

وقتی شما به ارزو هاتون فکر می کنید و تصور می کنید که اون ها براورده شدن و خودتون رو در اون موقعیت هایی که ارزو شو دارید می بینید

 

در واقع شما به مغزتون فرمان می دید که دنبال راه های براورده شدن خواستتون باشه و اون رو پیگیری کنه

 

پس برای این کار باید:

 

1)اون ارزو و خواستتون رو همیشه مد نظر داشته باشید

 

2)شب ها هنگام خواب یا هر موقع که وقتشو دارید تصور کنید که به همه ارزو هاتون رسیدید و اون موقعیت های مطلوبی که دلتون می خواسته براتون به وجود اومده

سعی کنید تموم وجودتون رو در این حس خوش حالی که به ارزو تون رسیدید شریک کنید . فکر کنید به اون چه که می خواستید رسیدید.

 

 

3) حالا فکر ومغزتون رو هر روز عادت بدید که حداقل چند دقیقه هم شده به خواسته  هاتون و بر اورده شدنشون فکر کنه.

 

4) از هر موقعیت و تلاشی هر چند کوچک برای بر اورده شدن خواستتون استفاده کنید

 

 

دوستای گلم اینو بدونید که هر وقت شما با صدای بلند خواسته ها و  ارزو هاتون رو بگید کائنات صدای شما را می شنون و هر چی که توی دنیا هست دست به دست هم میده که شما به خواستتون برسید

 

اینو مطمئن باشید چون من تجربه کردم

از همتون مچکرم و التماس دعا دارم 

 


(انتونی رابینز)

سلام دارم خدمت تموم شما حالتون خوبه؟ مرسی که به وبلاگ من سر میزنید

از تموم کسایی که به این جا اومدن وما رو از نظر خودشون بی نصیب نذاشتن فوق العاده ممنونم

از اشکان جون حمیده خانم گل لیدای عزیز حسین (امین حیایی)وسپاسگذارم.

دوستای گلم مطلب این پست رو همون طور که قبلا هم گفتم در مورد زندگی یکی از این افراد موفق به نام انتونی رابینز قرار دادم.

خب بریم سر اصل مطلب؟ حاضرین؟

انتونی رابینز یکی از سرشناس ترین روانشناسان جهان هستش که در امریکا زندگی می کنه. او در هنگام کودکی وجوانی خودش در یک خانواده ی کاملا فقیر زندگی می کرد که این خونواده دارای 8 فرزند بودند و انتونی هم یکی از انها بود.

خونواده ی انتونی زندگی سختی رو می گذروندند که حتی گاهی اوقات هیچ غذایی برای خوردن نداشتند و تا دو روز گرسنه می ماندند.

تا این که روز جشن شکر گذاری فرا میرسه . در این روز خانواده ی انتونی اه در بساط نداشتند و هیچ غذایی برای روز شکر گذاری تهیه نکرده بودند

در این روز همه غم زده و ناراحت در خونه نشسته بودند که یک دفعه زنگ در به صدا در اومد

پدر خونواده در رو باز کرد اقایی ضمن سلام وتبریک روز شکر گذاری یک سبد پر از گوشت بوقلمون وغذای های مخصوص دیگه روز شکر گذاری رو به پدر انتونی داد . هر چه پدر انتونی پرسید که این غذاها رو چه کسی برای ما فرستاده اون مرد چیزی نگفت وفقط عنوان کرد که من از طرف یکی که شما رو خیلی دوست داره این غذا رو اوردم.

انتونی در اون موقع خیلی به فکر فرو می ره و با خودش عهد می بنده که اون قدر تلاش کنه که خودش وخونوادشو از این فقر وبدبختی نجات بده و در روز شکر گذاری هما نند اون اقا به مردم فقیر کمک کنه .

حالا از اون موقع و از اون تصمیم انتونی چندین سال می گذره و اون تونسته که با تلاش فردی خودش یک روانشناس خبره بشه که میلیون ها نفر از افراد رو تونسته درمان کنه و بهترین راه های زیستن رو به اون ها یاد بده

انتونی ارزو داشت که یه قصر زیبا ومجلل در کنار ساحل کالیفرنیا داشته باشه هیچ وقت به خودش نگفت که به ارزوش نمیرسه اون هم اکنون در همون قصری که ارزو شو داشت زندگی می کنه و در روز شکر گذاری کمک های زیادی به افراد فقیر می کنه

و تونسته که اون زندگی رو که واقعا دوست داره برای خودش به وجود بیاره

رمز موفقیت انتونی این بود که با خودش گفت دیگه از این به بعد رنج وسختی بسه .پیشنهاد می کنم که سلسله کتاب های انتونی رابینز رو مطالعه کنید چون که روش های بسیار خوبی رو برای بهتر زیستن در اختیارتون می ذاره

دوستای گلم من سرگذشت انتونی رابینز رو یک کم کوتاه کردم تا شما خسته نشید

ازتون می خوام که هیچ وقت رنج وناراحتی رو تحمل نکنید بلکه از این نیروی رنج وناراحتی که در وجودتون هست به نحو احسن استفاده کنید.

شما مجبور نیستید رنج ها وغم ها رو به دوشتون بکشید

باید همیشه اگر احساس غم ورنجی نسبت به چیزی دارید اون احساس رو برای خودتون بشکافید و از خودتون بپرسید چرا من از این موضوع احساس رنج می کنم؟

و سعی کنید که از همین احساس رنج لذت ببرید و اون رو فرصتی برای پیشرفت بدونید.

دوستای گلم به خدا می سپارمتون هیچ وقت زندگی رو به کام خودتون تلخ نکنید

و اینو بدونید که رنج ها ومشکلات گوناگون زندگانی ما رو محکم واستوار می سازند.

خدا یارتون نماز روزه هاتون هم قبول التماس دعا داریم.

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

سایت شبیه سازی مقالات مهندسی برق مخابرات